۲۹ مهر۲۳:۱۱

فکر میکردم روز ها همانگونه که می گذشت ، می گذرد ، همانند پارسال ، اما مثل اینکه این روز ها با سال های پیش فرق می کرد ، حال و هوای خاصی بود ، همه در پی کار های رفتنشان بودند و من هم همانند سال های گذشته به کار خودم مشغول بودم و هر وقت نگاهم به حرمش می افتاد با حسرت می گفتم : امسال را هم قسمتم نکردی ، اما آنطور جدی نبود ...
یک روز که دلم بیش از همه برای دیدنش گرفته بود ، نوت بوکم را باز کردم و با یک استوری ، سفره ی دلم را برای او باز کردم ، آن هم فقط با تصویری که عکس حرمش بود و جمله ای که بر آن نوشته شده بود و بر دلم نشست : آخ کربلا! همه دعوت جزء من...
این کار را کردم و از درون آهی کشیدم ، لحظاتی بعد دوباره نوت بوکم را چک کردم تا پیغام هایی که برایم رسیده بود را ببینم ، فقط یک پیغام بود اما متفاوت ...
<<کافیه فقط اراده کنی ، خود آقا میبردت پیش خودش>>
اراده ام را کردم ، این اولین چیزی بود که بعد از مدت ها از او خواستم ، آن هم تنها دعوتش بود! اما طولی نکشید که جواب این اراده را گرفتم...
شب بود ، مثل روز های دیگر ، مثل ساعات دیگر و مثل لحظات دیگر مشغول کار خودم بودم ، هیچ تغییر و تازگی در این روز ها برای من وجود نداشت ؛ یا درس میخواندم ، یا درحال کاری بودم و یا در خانه در گوشه ای آرام با مشغله های ذهنی ام درگیر بودم ولی اتفاقی برایم افتاد که امشبم با شب های دیگر فرق داشت ، آری ، جواب آن اراده آمده بود ، خود آقا خواسته ام را شنیده بود...
نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود ، وقتی که مادرم آمد و گفت : دوست داری اربعین امسال کربلا باشی؟ هنگام پرسیدن آن سوال از خوشحالی به خود بالیدم ، اما با لحنی عادی در جواب گفتم : "بله"
-پایان قسمت اول-