بعد از آن که جواب مثبت رو به مادرم دادم ، کمی به فکر فرو رفتم ، اینکه آیا این سفر قسمتم می شود یا نه؟ آقا دعوتم کرده یا نه؟ مرخصی ام چه می شود؟ نکند موافقت نشود ، انگار خودش به سراغم آمده بود و برایم سنگ اندازی میکرد ، انتظار دیگری از او نیست ، کارش همین است شیطان را میگویم!
در دلم این بود که قسمتم شود و خودش مرا دعوت کند ، نه اینکه دو روزی به فکرش باشم و ناخودآگاه دردسری برایم پیش بیاید و تازه بفهمم که دعوت نشده بودم ؛ آن وقت دیگر چاره ای نبود جز اینکه دوباره سر جایم بنشینم و منتظر سال بعد شوم و آن وقت بود که باید به این فکر می افتادم که چوب خط عمرم تا آن لحظه پر شده یا خیر؟ و آنگاه بود که باید از درون آهی می کشیدم و آرزو به دل این دنیا را ترک می کردم...
از قلم نمی اندازم که شاید شرایط بهتری نسبت به دیگر دوستانم داشتم ، آنهایی که مهر حسین در دلشان بود ولی اجازه گذر نداشتند چون گذرنامه نداشتند! من اجازه گذرم را داشتم ولی دعوتنامه نداشتم ! آری! دعوتنامه همان دعوت خودش بود! همان دعوت به سبک و سیاق خودش! تا از قافله عقب نمانده باید عجله می کردم ، زمان بندی ها هنوز مشخص نبود ، هیچ چیز معلوم نبود! چه کسانی میروند؟ چه زمانی میروند؟ از چه راهی میروند؟ اول توکلم را به خدا کردم بعد هم به خودش! فقط گفتم : خودت درستش کن! بلاتکلیفی ام بیشتر اعصابم را خورد می کرد ، نشستم و شروع کردم به فکر کردن ! باید چه می کردم که عقب نمانم؟ دعایم را کردم ! ولی آورده میخواهد ! چون خودش می گوید : از تو حرکت و از من برکت!
به همین جمله اش راضی شده بودم ، آن تیمی که قرار بود با آن ها برویم هزار بار بالا و پایین شد ، زمان داشت به سرعت می گذشت! بلاخره تیم تکمیل شد و حالا نوبت من شده بود ، باید مرخصی می گرفتم ! رفتم و درخواست مرخصی دادم خیلی زود جوابش آمد : نمی شود! قضیه را جویا شدم ظاهرا مدت زمان زیادی را درخواست مرخصی داده بودم و آنها موافقت نمیکردند! باز هم در خودم رفتم و به اعماق فکر! راه می رفتم و با خودم می گفتم : چه کنم؟ آن جمله این دفعه خودش به کمکم آمد ؛ خودت درستش کن! قضیه را در جریان گذاشتم آخر سر آنها رفتند و من جا ماندم! ولی انگار یک نفر برای کمک به من مانده بود ؛ خدای من! پدرم من را تنها نگذاشته بود و به کمکم آمده بود!